.
۱۳۹۵/۰۱/۱۱ ۱۴:۱۰:۴۶ | 213 بازدید | 0 پسند
بوی علفهای خشکشده که چهرهشان از فرط ترس سفید و خاکستری شده است هنوز هم میشود شنید. آسمان دیگر آبی نیست, خیلی وقت است رنگش را باخته است. راه رفتن روی یک مشت خاکستر دیگر لذت دویدن را ندارد. اینجا خبری از سبزی و آسمانی آبی دیگر نیست. وقتی باکسی دست میدهی نه گرمای دستش را حس میکنی و نه حلاوت قلبش را زیرا هم دستکشی بر انگشتانش دارد و هم روکشی سرد و آهنی بر قلبش. اینجا دیگر مهماننوازی معنا ندارد! اینجا دیگر کسی به کسی لبخند نمیزند, چشمک نمیزند, بوسه نمیزند. اینجا همه سرگرم جمعآوری هستند. شدهایم مورچگانی که از ترس سرما و کمبود آذوقه مدام به اینور و آنور میرویم و روی دوش خود غذا و مهمات جمع میکنیم. اینجا دیگر خبری از دوستی نیست. سلامش بوی خیانت میدهد و خدانگه دارش خبر از دزدی و درد تیغ تیزی از پشت. اینجا خیلی وقت است نخوابیدم. کسانی از دیروز و روزگار قشنگ تعریف میکنند. هه…من که ندیدهام ولی از بوی علفهای خشک هنوز هم میشود فهمید که روزی انسان بودیم نه انساننما. روزی زندگی میکردیم نه دم و بازدم. روزی جمع میکردیم برای زندگی کردن نه زندگی برای جمع کردن! یک روز خوب دیگر نمیاید. اینجا صداها حس غریبی دارند. همه از ترس میگویند. همه دلهره دارند. اینجا رنگ آبی آرامش را کسی ندیده است. من هم با وررفتن با دربهای مترو و فکر این که روزی بیرون را ببینم روزهایم را شب میکنم و شبها با تصور گرفتن اسلحه در دستانم صبح میکنم. اینجا فامیل بودن معنایی ندارد. اینجا همه از هم فراری هستند. اینجا سلامت جوابی نمیگیرد. اینجا بلبلها را حتی در قفس هم نمیبینی نسلشان را ملخها خوردهاند و استخوانشان را خاکها فسیل کردهاند. اینجا بوسه مادر گرمایی ندارد زیرا وجود مادر سرد است. اینجا آغوش پدر از کودکی تو را بزرگ میکند زیرا لمس اسلحهاش با خشابی پر تلنگری به تو است که دیگر اینجا زمین نیست؛ اما خدا کجاست؟ دیگر کسی حرفی از خدا نمیزند. خدا آن بالاست. خدا این روزها خودی نشان نمیدهد. خدا هم این روزها دست تنهاست. خدا این روزها تنهاتر از تنهاست. باید سری هم به خدا بزنم تا چیزی موردنیازش نباشد! اینجا گرگها زوزه نمیکشند اینجا گرگها قلاده به گردن دارند! اینجا شغالها سروری میکنند. اینجا آخر دنیاست…